انروز که به تو گفتم دوست دارم لادن ها تازه از خواب بیدار شده بودند و نسیم عشق تازه جریان گرفته بود .
انروز چشم اشک تازه جوشیده بود و قلبمان پر بود از عطش.همدیگر را در کنار دریاچه اشنای پیدا کردیم
تا صبح زیبای عشق کنار هم به تماشای بهار نشستیم و بی انکه بدانیم دل به هم بستیم در چشمان یکدیگر محو
شدیم.نمیدانم چند روز از تولد غنچه ها گذشته بود که من عاشقت شدم و کدام پرستو بی اشیانه عشق را زیر گوشم
زمزمه کرد .نمیدانم به کدامین گناه مرا با غربت اشکهایم تنها گذاشتی واز سوسوی غریب کدام ستاره گذشتی .مرا
در غار حسرت ها حبس کردی و لطافت کودکانه ام را به تمسخر گرفتی از کجا بودی..........
کجا رفتی نمیدانم
ولی به همین بازی عروسکی دل بستم...